ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

روزهای سرد زمستونی

آقا کوچولوی مامانی اين روزها هر لحظه داری عاقل تر می شی که دلم حسابی برات ضعف می ره مخصوصا وقتی جمله ها رو تکرار می کنی ولی با کلمات اشتباه  مثلا می گی " مامان ددا جورابم خوراس شده "   اين روزها که صبح از خواب بيدار می شيم چون هوا تاريکه به قول خودت " شبه " وقتی حين آماده کردنت که اکثر وقتها اتفاق می افته ،بيدار می شی اشک تو چشمام جمع می شه. البته اکثر وقتها خيلی خوش اخلاقی هيچی هم نمی گی تا بيدار می شی با تاکيد می گی "بابايی بغغلم کن" که مثل ی آقا کوچولو ميری بغل بابايی و کلی کيف می کنی بعد هم ی اسباب بازی انتخاب می کنی و با خودت می بری مهد (از همه بيشتر توی اسباب بازيهات عاشق ماشين های ساخت ...
12 دی 1391

شب يلدا 91

خوشگل پسرم امسال برای شب يلدا از مهدکودک تماس گرفتن که ما برای شما يک هندوانه بخريم که برای مراسم روز چهارشنبه ميز يلدا براتون دکور کنن و براتون جشن بگيرن گفتن حتما تا روز سه شنبه بهشون تحويل بديم روز دوشنبه هم که آقای عکاس اومد مهد و ازتون عکسهای خوشگل به مناسبت شب يلدا انداخت چون شنبه به ما خريد هندوانه رو اعلام کرده بودن من و بابايی هم رفتيم برای خريد ولی وای نمی دونم چرا هندونه نبود!!! خلاصه بابايی گفت بزاريم فردا پس فردا احتمالا هندونه زياد می شه دوشنبه که از اداره برمی گشتيم به مامانا زنگ زدم گفتم ديرتر می يام رفتيم شهرزيبا ، سلقون و کل شهران که يک هندونه بزرگ برات پيدا کنيم ولی بعد از يکساعت و نيم گشتن به اين نتيجه رسيديم که اين هند...
8 دی 1391

روز موعد

ايليا پسر گل و عزيز ما از روز موعد که روز به دنيا اومدنت 12/08/1388 بگم . ديگه دل تو دلم نبود دوست داشتم زودتر به دنيا بيای تا روی ماهت رو ببينم نميدونم چرا یک جورايی باورم نمی شد که می خوام مامان يک آقا کوچولو بشم و یک پسر ناز و مامانی مثل تو داشته باشم با آقای دکتر (خاتمی) صحبت کرديم که اگه بشه 4 روز زودتر بيای آخه 08/08/1388 ميلاد امام رضا بود ولی دکتر قبول نکرد اعتقاد داشت بودنت حتی 4 روز بيشتر خيلی برات مفيده .راستش رو بخوای از اونجايی که مامانی يک کوچولو ترسوه روز عمل استرس داشتم ولی اصلا باور نمی کردم که اينا همش فقط مال قبل عمله بعدش که به هو اومدم و شنيدم خدا رو شکر سالم و سلامتی فقط احساس گرسنگی و تشنگی داشتم دوست داشتم فقط غذا ...
5 دی 1391

آرزوی مامانی و بابايی

ايليا پسر خوب و عزيز مامان و بابا قدر تمام دنيا دوستت داريم اميدوارم خدای مهربون بهت کمک کنه تا در پناه خودش هرروز شادتر و موفق تر باشی و بتونی تمام زیباییهای دنیا رو کشف کنی و به ما كمك كنه تا بتونيم به وظایفمون عمل کنیم     ...
20 آذر 1391

اولين تجربه رفتن به سلمونی

خوشگل پسرم تا حالا بابا جون در نقش آقای آرايشگر می برد حموم با کلی مراسم آب بازی و حمل اسباب بازی موهای نانازت رو کوتاه می کرد. اين بار بابايی گفت می خواد با خودش ببرت سلمونی. باهات صحبت کرديم که آمادگی داشته باشی. خلاصه امشب که يک شب بارونی خوشگل هم بود حاضرت کردم تا بابا جون از سرکار رسيد خونه باهم حاضر شدين رفتين سلمونی . وای که چه آقايی بودی وقتی فيلمت رو ديدم که انقدر آروم نشستی باورم نم شد  از اونجايی که هنوز کوچول و موچولی اون آقا يک تخته چوب گذاشت رو دسته های صندلی تا شما بنشينی روش   بابايی هم به  آقای آرايشگر گفت که فقط موهات رو مرتب کنه تا در تجربه اول خيلی هم خسته نشی مبارکه عزيزم  ...
16 آذر 1391
1